سوله ایرانی سوله ایرانی .

سوله ایرانی

گپ یومیه خاطراتی ازکنگون قدیم؛ مدرسه و روزای بارونی(5)

خاطراتی ازکنگون قدیم؛ مدرسه و روزای بارونی(5)

سا ل 1354- بید. رفتم با (دی) خدا بیامرزم کلا س اول ابتد ا ئی، ثبت نام کنم، د رمدرسه هم، بسیاری از هم سن وسالام با گترها اومده  بید ن، سه جلدی دسشون بید ویه پوشه ی مقوائی....مدرسه اختر(سابق) فدی خیلی گتی داشت، دور تا دورش هم یه دیوا ر گچی، کوتاکی کشیده بید ن، ساختمونش  تقریبا به شکله T بید. سه تا اتاق تو کله وپنج تا  کلاس که قطاری دُمی هم بیدن وجلوش هم یه طارمه در طول ساختمون، سقفش هم، چندل وبوریو... در و نیمد رکلاسها تخته ای وآبی رنگ، کف کلاس وطارمه با سیمان صا ف که بچه ها بعضی وقتها که چش مدیر یا معلم دیر می دیدن، کف اسکی، می ر فتن. دوسه طرف طارمه، با سنگ ما لون، پله زده بیدن، جلو پله ی وسطی یه میله پرچم وسطش یه پا یه سیما نی،... آبخوری در ضلع شرقی مدرسه کنا ردیوا ر، دو سه تا  درخت بید لار و پریّ تی و چَن تا پرپروک وگُنز، مجموعه آبادی او قسمتِ کو بید. مُستراب ها هم در ضلع غربی بید، مدیر مدرسه او سالِ کو مرحوم آقای عبدالله پروین بید...بعضی دیا" که بزاشون رد کرده بید ن، دست بچه هاشون گرفته بیدن و سی ثبت نام آورده بیدن مدرسه و بساط سالفه بین زن ها پهن بید یکی میگفت بچم ماه دُو دُو دُرُس وا بیده، یکی هم ماه رجب.... و از ای گپا و ری هم کلاس نمینهادن.  ما مث بقیه بچه ها مجهز...لباسمون یه تک پوش خط خطی بید و یه شلوار مرمرشکی تسمه لکی  مخصوص و یه کفش ته سبزکتونی و یه کیف آبی با زیپ معدنی که داخلش یه دفتر کاهی بیست برگ و مداد پرچمی و یه پاکون معمولی ...و بماند که بعد ها با سر لاستیکی پنی سیلین که تو نفت مینها دیمش. پاکون درست میکردیم...و بعد تَر، که سی کا ردستی، خاگ مرغ رنگی و پله تخته ای یا با شیشه شربتی و نفت چراغ موشی درست می کردیم و می بردیم و دعوای زنگ خونه با تسمه رِبنی هم گرفتاری خاص خُش داشت...اگه بخوام اسم بچه های که هم کلاسم بودن بیارم. تقریباً همشون یادم میاد. خلاصه بعد ثبت نام رفتیم تو فدی مدرسه- بچه های دوم تا پنجم خیلی گُت بیدن. حتی بعضی خط سبیل زده بیدن. دوتا خانم به نام روشنکار و ملاح زاده قرار بید درس کلاس اولی ها بدن و یکی از ای، خانم ها گببه فوتبال کچیکی که روش نقاشی مثلث بود آورد وسط بچه ها گفت فعلا برین بازی و یکی زد زیر گببه تا هوا رفت و بچه ها منتظر، از بدشانسی، گببه توبغل مو اُومد دومَن وتا مو گرفتمش،یکی از بچه ها با کپ د ا دن، یه ساعت وستن واچ بدون عقربه ای ری مچ دسم دراُورد وگببه ول آبید، بقیه بچه ها سر رسیدن،یکی می گفت لیلام لیلام بزن زیرش، ... یکی دیگه جا ر میزد شی باغی بزن،...صد یاد فوتبا ل آمر ی کی .؟نمی دونم سی به سی، چل به چل، دومی گببه بیدن .؟ بچی کوچیکا قید بازی کردن زدن.چون توبازی، کیف وبچه هم جی گببه شوط وی بید....بعداز چن دقیقه، فر ا ش اومد وگببه را نجات داد،... وگفت: خانم ملاح زاده می گو کلاس اولی بیان اینجا طی پله صف بگیرن، کارشون داره؟ خانم محترم اومد وبا زرنگی، انگار ری صندوک تما تی افتاده بید...بچه های تر تمیز ورک  ورنگ دا ر، سوا وجدا کرد. وبرد تو کلاس خوش،... وبقیه هم شدن سهم خانم روشنکا ر، مو هم جز با چندتا بچی ناهموار، ونتراشیده وچند تا گنگ زبون و لار، مثه خم،برد نمون تو کلاس....،کت ونیمکت تخته ای جدا از هم تا ته کلاس چیده بیدن، یه صندلی  آبی آهنی وتنکی، طی در سی خانم معلم، بچها ی گتووقد ونیم قد مخلوط....اونا ی که بیشتر با هم رفیق بیدن، سر نیمکت می نشستن، وسی دوسا شون جا می گرفتن، واگه کسی سرنیمکت می خواس بشینه که ازش خوششون نمی ا ومد با یه تنه تو کف کلاس، پهن وایبید،...با صدتا بدبختی، وسطای یه نیمکت جا ئی، گیرم اومد، ای هم باید کیفم روپام می نهادم....انگار تو ماشین بیدیم سر نیمکت وته نیمکت، خیلی مشتری داشت...خانم معلم با یه گُرد 60 سانتی و دفتر کلاسی که با پلاستیک سفره ای نقشه داری جلد گرفته شده بید وارد وابید. بوی عرق و گرما برای خانم معلم خیلی زجر آور بید و به قولی:  بعضی بچه ها بوی بشوش می دادن، بچه ها همه به خانم معلم نگاه می کردند... با توضیحات خانم معلم که او موقع زیاد متوجه اش نشدیم و نه حالا می تونیم بازسازی جملاتش کنیم. کلاس رسماً شروع شد و یه جورایی انگار آن گُرد با ما گپ می زد. نه خانم معلم،  و پس از مدتی زنگ تفریح زده شد... زنگ مدرسه هم یه رینگ یا توپی داخل رینگ ماشین بود. که با یه بند نیلونی به تیر سقف طارمه هی لَنگا بید. و چند دیقه گذشت... فراش اومد که : بچه ها! بیین تغذیه بگیرین دوباره، ای بچه های گپو بیدن که مث فشنگ صف گرفتن و بقیه هم تا آخر صف، ... کلوچه بین بچه ها تقسیم کردن بعضی ها خوردن و بعضیا تو کیف قایم کردن که ببرن خونه...برخلاف یه روزی که بعدها برای واکسن اومده بیدن مدرسه بچه بید که از ترس سیزن در می رفت،   معلم ها و فراش برای گرفتن فراری ها از واکسن به مدیر کمک می کردند و یه بچه ای هم گرخته بید. تو مستراب قایم وابیده بید به مدیر خبر دادن فراش رفت. گرفتش و به زور برای زدن واکسن آمادش  کرد. و ری زمین تلاره کش تا تو تارمه آوردش. جای پای ترمزش هم با توجه به نو بودن لنتاش خطی عجیب در کف طارمه انداخته بید... و بعد زنگ کلاس، ایوب و صلوح همیشه تا قبل از ای که معلم بیاد تو نیم در زندگی می کردن و خانم معلم که هم از دس همکارش عصبی بود و هم با ای بچه های تحمیلی، خیلی کلافه بید. بعد از مدتی خانم معلم روی تخته سیاه با خط زمینه درس را با این علائم ا- ا- ا- شروع کرد و گفت روی این بنویسین و بعد نمونه مداد گرفتن هم در میان دو تا پنجه به بچه ها نشون داد و... روزها گذشت تا اینکه باد کوس پر کرد و اُورها چپه چپه تو آسمون جمع وابیدن و آفتو ناپدید و سایه تیره تاری ری مدرسه و کنگون درست وابید. نهیب شروع وابید برق شمشیری از سینه آسمون تا کف زمین انگار شلاق مینداخت بچه ها که خیلی ترسیده بودن با هم گپ میزدن ایوب به خانم معلم گفت: اجازه: بزا هی میرن خونه تا ما هم بریم خونه، خانم معلم گفت بشین خطرناکه تا بینم مدیر چی میگه؟ از نیم در سلوم نگاه می کرد می گفت ای بچه ها دیامون اومدن دُمامون... بعد از کلی بارون بعضی از دیا و بواها  با چتر سنتی که دو طرف بن کیسه نیلونی را تو هم به شکل مثلثی تا زده بیدن رو سرشون نهاده بیدن و منتظر بچه ها بیدن و بعد از زنگ خونه بچه ها سنگ پهن پیدا می کردن و ری اُو تیر میکردن و پُرس هم می کردن چن تا نون خوردی؟ بگو بعد سنگ تو اُو ور میدادن... رفتیم تا دره بَد جوری اومده!! میگفتن دره حسیین احمدی و تنگ هاکون یکی وابیده اُو دره هم با خوش انواع و اقسام خشت و خشار و هیزم که ری اُو غلت میخورد .به خُور میبرد. بعضی ها کنار کِم دره سیل اُو میکردن و بند باغ ها پر اُو وابیده بید. بارون هم نم نم میومد اُو دریا هم حسابی کف کرده بید بنده خدایی کنگمون گرفت و از دره ردمون کرد. تو کیچه هم اُو و شُل و کفش پلاستیکی بعضی بچه ها هم حکایت مخصوص خُش داشت و بعضی ها هم تو فکر خریدن بُوت بیدن... تقریباً نزیکی نوروز بید که به درس برف آمد رسیدیم خانم معلم ازمون املا گرفت ما که دفتر له و لِورده ای داشتیم و تقریباً دفتر ها هم شبیه به هم بید .... او هم، تصحیح می کرد و فاصله ی نمره تا ده هر کس کم داشت. به همو تعداد چوب می خورد یه دفتری خانم معلم بالا گرفت گفت ای مال کیه؟ مو اشتباهی گفتم مال مو گفت بیو اینجا چرا دقت نمی کنی؟ دستت را بگیر تا او چوب بالا می برد دسا م  جمع می کردم .می گفت دستت را بگیر تا دوباره چوب را بالا می برد دسام خیلی پایین میبردم خلاصه از نمره پنج تا ده  پنج تا چوب خوردم و سرجایم نشستم. بعد از آن تصحیح کرد تا آخرین دفتر گفت این آخری مال کیه صاحب فوری برایش پیدا نشد؟ خانم معلم گفت کی دفترش را نگرفته؟ حسن گفت: مو خانم معلم گفت: آفرین بیا دفترت را بگیر نمرت خوب شده؟ حسن گفت: ای دفترکو مال مو نی خانم معلم که دوریالی اش تازه جا افتاده بود. صدایم زد گفت دفتر را بیار؟ مو که هنو اووه چش ام خشک نوابیده بید. با دفتر پیش خانم معلم رفتم خانم معلم به حسن گفت دستت را بگیر دفتر تو رو اشتباهی به این دادم. حسن هم پنج نمره منفی با چوب پذیرفت و خانم معلم از مو دلجویی کرد و خیلی شرمنده شد. و مو با خوشبختی کامل دفترم گرفتم و سر جام برگشتم دفترم را روی کَت نهاده بیدم و مثل گلادیاتورهای پیروز به اینور و اونور فخر می فروختم ....و بعد خانم معلم گفت فردا هر یکی یه دفتر جداگونه سی املا بیارین. تا خودم اسماتون روش بنویسم...

از خدا می خواهیم که حق بزرگترهای قدیم و معلم ها را بر ما حلال کند و پاداش زحماتشان را بهشت برین قرار دهد.

عبدالمجید اورا      




برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۹ آبان ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۲۰:۲۸ توسط:فرهاد موضوع: نظرات (0)