سوله ایرانی سوله ایرانی .

سوله ایرانی

گپ یومیه : خاطراتی از کنگون قدیم (ناخدا جسوم)

گپ یومیه : خاطراتی از کنگون قدیم (ناخدا جسوم)

او روزا که دریا برو و بیویی داشت. لنگوته4 چهار قلم خط خطی با گنجفراغ سفید ، فرم لباس سازمانی ناخداها و جاشوهای سرد وگرم چشیده و موج خوردۀ مطاف و برکوو بید ، تو همی کنگون، ناخدا جسوم سی خوش کسی  بید و ری لنج مووی نیش . چن نفر نون می خوردن و دره، خونه ش و از بید ، بساط چی دَم کشیده ، غوری تو منکل تشی ، و جلنگ جلنگ زیر و استکان ، و وختی از دریا وا می گشت . هر ره گذر خسسه ایی که از در فِداش رِد وبید خود بخودتو لِیِ وانش یا سایبون درِ فِداش گیر می افتاد اونجا می نشست . و بساط سالفه و غشمره و گپ و گال تا که سایه بید ،رو  بید ، برهو هم ، بچِش بید. فصل حشینه یا مُین فروشی از دیوار بالا می رفت و ری بون ، خبر از حضور حشینه می داد با شاباش، شاباش ...گفتن... . تو محل ناخدا جسوم خبر وضع هوا و دریا ، هم معمولاً داشت. و از کسی دریغ نمی کرد. در مجموع هم آدم کار دُرُسیی بید. و هم مهربون و کار بلد ، اما شریکی داشت. که رو هم رفته و به قول بچه های لب اُوو ، خیلی ناچوس بید. وهمیشه توکار خِیط و بلط خُوش بید . تو کار زیر اُووی و غوص هم اوسا بید. مهتوگ ، بش میگفتن ، و حسابی بخصوص تو هنگام سفر رِیِ اُوو ، عذاب ناخدا جسوم بید. و دل ناخدا جسوم خِین کِرده بید. ولی ناخدا جسوم کمتر به رو خُش می اُوورد. و به قول شهر ی یا ، به هر شکلی باش تا می کرد. مهتوگ تو وخت کاری جا خالی میداد و وخت سوال و جواب هم ، همش جاده خاکی می رفت. اما با ای وجود خیلی هم ادعاش می شد. خُش خُشی ،نرگدی و گُت بازی در می آوورد.

وخَت ما چله و خوراک خوردن سر طباخ جارجنجال میکرد. وکمو بید. در حساب و کتاب گلاته آخِر؛ دبه بازی بید.... خیلی هم بارِش نبید که نبید یه روز تو دریا که هوا طیفونی وابید. سر لجبازی نِزیک بید کار دس ِ ناخدا جسوم و جاشوا بده ، .... آخرش هم کلی طلبکار شد و هر چی شر و تخصیر بید گردن ناخدا جسوم انداخت. ناخدا باش خیلی جونم و چشام گفت. و نادیده گرفت . جاشوا خیلی ناراحت واوِیدن و اوقاتشون تَحل و زهر وابید. و اساسی دلشون با مهتوگ، دید کرده بید. وبا ناخدا جسوم گپ می زدن و خواهِش می کِردن که خومو پول ری هم مینیم . و شر شراکتی فکاک وی بیم. ناخدا جسوم گفت باشه. یه مرتبه دیگه فرصت بدیمش؟ سی کنیم. چه ویبوت؟ جاشوا گفتن یا کیی نی؟ ای دفعه بخاطر تو .....

ولی ای همه ری دلی  دادنش کار دسمون می ده ؟

همه اینا که میگین :راسه ولی...... خاب دیگه ....... خلاصه سری بعدی همگی دریا رفتن ..... لیخ و گرگورها انداخته بیدن و منظر بیدن که اول صبح جمع کنند... ولی نصفه شووی ، مهتوگ پابید تا می خواس با یه کارد مُککی گلس، همو بنده با هوراء یا لنگر  بُبرت؟ و خدا می دونه چه سر جماعت ولنج می اُمد. ولی ناخدا جسوم که از دیر، زیر چشی ، می پؤی دش بموقع کَنگش گرفت.... و گفت دیگه بازیت تموم شدو جاشوا را بیدار کرد و با بَندهِ گُش . دس و پای مهتوگ بسسن و تو خَنِ لنج زندانیش کِردن و روز بعد اومدن تو خور پی چانش ری کُولش و حق و حسابش دادن و دومِنِش کردن..... و به قول قدیمی ها فنشتش کردن و شر فکاک تا روز حساب.

( نام های وشخصیت ها در این داستان فرضی هستند)


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۹ آبان ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۲۰:۰۳ توسط:فرهاد موضوع: نظرات (0)